داستانهای قدرتمند و با نفوذ در اینستاگرام – بخش اول
چگونه داستانهای قدرتمند و با نفوذ در اینستاگرام بنویسیم
ترجمه اختصاصی: آکادمی عکاسی
قسمت اول
داستان بلند نویس مشهور آقای نیل شی روشهای جدیدی را برای نوشتن داستان کوتاه در پست های اینستاگرام پیدا کرده است.
در اواخر ماه ژوئن، به همراه خانم عکاس “لینزی آداریو” سفری در سیسیل داشتم. در این سفر ما روی داستانی درباره مهاجرانی که از آفریقا به اروپا وارد میشدند کار می کردیم. در زمانیکه در حال گشت و گذار در جزیره بودیم، در مورد نوشتن بخصوص در مورد اینکه چطور میخواستم سرمقاله بلندی را که قرار بود در مورد این سفر بنویسم، گفتگویی را آغاز کردیم. لینزی – عکاسی مشهور با جوایز فراوان – به تازگی زندگینامه شخصی اش را چاپ کرده و به خوبی به خوشی ها وسختی های کار تبدیل ایده ها و عکس ها به لغات واقف بود. من به شوخی گفتم که ترجیح میدم اصلا داستان بلند ننویسم و سپس توضیح دادم که چطور جالب ترین داستان حقیقی ام که خیلی هم کوتاه است، اخیرا در اینستاگرام چاپ و منتشر شده است.
لینزی شگفت زده پرسید: تو واقعا میتوانی در اینستاگرام هم بنویسی؟
او بلند خندید و یکی از موبایلهایش را برداشت و آیکون دوربین عقب رو زد.
و افزود: “تا کنون فکر میکردم اینستاگرام فقط مخصوص عکس غذاها و گربه هاست.”
حق با او بود. اینستاگرام اصلا محل خوبی برای یک نویسنده به نظر نمی رسد. ولی در حال حرکت و تغیر سریعی است. اینستاگرام پر است ازعکس گربه و سلفی و کفش ها و انواع قهوه. فضایی که به لغات تخصیص داده شده واقعا کم است بخصوص برای امثال منی که سالهای زیادی ازعمرشان را صرف گرفتن حق تخصیص فضا در ستون های مجلات برای بلند نویسی کرده اند. ولی به محض اینکه شروع به نوسیندگی در محدوده خلاق مجاز این اپلیکیشن کردم یک اتفاق عجیب رخ داد و آنهم این بود که به مرور عاشق کوتاه نوشتن شدم.
من از طریق همین تجربه دریافتم که اینستاگرام با روند یکریز و همیشگیه عکس ها و متن هایش، فضای داستانی ثانوی را ارائه می کند که نیازهای جدیدی را از من می طلبد. این اپلیکیشن علاوه بر داستان کوتاه خواستار تفکری عمیق تر ازعکس ها است وخواهان روشهای ظریف همکاری عکس و لغت می باشد. در مرور زمان دریافتم که اینستاگرام در پس ظاهر سلفی اش، یک ابزار داستان گویی قدرتمند کشف نشده است که هنوز مورد استفاده چندانی قرار نگرفته است.
به بیان دیگر اینستاگرام اساسا به یکی از موفق ترین مجله های مورد توجه عموم تبدیل شده است. بیش از 300 میلیون انسان ماهانه از آن استفاده می کنند که هر فردی یک صفحه شخصی دارد که در این صفحه هر یک، پرتو کوچکی از نور یا آگاهی را از گوشه ای از جهان بازتاب می کنند. قطعا کاربران اینستاگرام را دیده اید. آنها اغلب جوان و بسیار پر مشغله اند که در مترو یا اتوبوس یا پیاده روها، سرهایشان درون گوشی است و درحال گذر در بین حجم عظیم عکس هایی هستند که به گوشی هایشان سرازیر می شود. این جذب شدگی بی معنا نبوده و این تماشاچیان جهانی بر اساس یک اصل دور هم جمع شده اند: اینکه هر پستی داستانی در خود دارد.
تا کنون این قلمرو تنها در اختیار عکاسان بوده است. از زمان انتشار این اپلیکیشن در سال 2010 فتوژورنالیست ها حداکثر بهره را از آن برده اند. آنها از طریق نمایش عکسهای چاپ نشده آرشیوهایشان، جهانیان را در پروژه های خلاق در حال اجرایشان سهیم کرده اند. اما اکثر نویسندگان از اینستاگرام بعنوان عرصه داستان گویی فاصله گرفته اند. البته دلایل زیادی هم برای این موضوع وجود دارد، ازجمله اینکه با همه مزایایش، کوتاه نوشتن کار چندان آسانی هم نیست.
اما آنهایی که دل به دریا می زنند، خواهند فهمید که داستان گویی در اینستاگرام یک ضربه شگفت انگیزاست.استفاده ای که از پیش در نظر گرفته نشده بود اما اکنون در آن پیشی گرفته است. این اپلیکشن پویا، سرزنده، انعطاف پذیر و به طرز فوق العاده ای متعالی است. اگر به زبان موبایلی بخواهیم مقایسه اش کنیم: اینستاگرام قطعا مردمی تر از فیسبوک شده است، قابلیت استفاده لغات بیشتری نسبت به توییتر دارد و دوام بیشتری نسبت به اسنپ چت دارد. و مهمترین برتری از نظر من اینست که سکوی پرتاب فوق العاده ایست، از این نظر که فضای خلاقانه ای بوجود آورده تا صداها، ایده ها و نظرهایی که تا قبل از این در پروسه چاپ نادیده گرفته می شدند، اکنون قابلیت دیده شدن و شنیده شدن توسط جهانیان را دارد.
من آوریل 2014 وقتی برای یک داستان نشنال جئوگرافی به دریاچه تورکانای کنیا رفته بودم، به اینستاگرام روی آوردم. پیتر گویین –ویراستارم- مرا مجبور کرد که از اینستاگرام برای ارسال گزارشهای میدانی ام استفاده کنم. باید اعتراف کنم در ابتدا خیلی محتاط بودم. من عکاس نیستم و در آن زمان حتی اکانت اینستاگرام هم نداشتم و چیزیکه از اینستاگرام در گوشی دوستان دیده بودم، چیزی فیسبوک مانند بود. می دانستم که اینستاگرام در هر پست محدودیت بیش از 2200 حرف که تقریبا 360 کلمه میشود را دارد و شک داشتم که بتوان مفهوم قابل توجهی را در چنین فضای محدودی منتقل کرد.
ولی پیتر مستمر مرا ترغیب می کرد و حتی چند پست اینستاگرامی اش را که گزارش سفرهایش به راندا و جمهوری مرکزی آفریقا بود، برایم ارسال کرد. من واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم. این پست ها نه سلفی بودند و نه حتی اشاره به شخص خود داشتند، بلکه لحظات کوتاه اما پر جزییات و ساده در بیان بودند. آنها اشاره داشتند به چیزی که امکان وجود داشت. در همین زمان، من تازه عکس های گوشی آیفونم را به پروسه گزارش های اولیه ام افزوده بودم. همانطور که شماره موبایل و دیکته دقیق اسم های مصاحبه شوندگان را ثبت می کردم، ازهر کسی که با او مصاحبه میکردم نیزعکس پرتره ای می گرفتم. این همزمانی مرا متقاعد کرد حداقل تلاش خود را برای نوشتن داستان کوتاه به همراه عکس و اطلاعات دیگر انجام دهم. تصمیم گرفتم که به این موضوع مثل یک آزمایش نگاه کنم ولی فکر میکردم که این آزمایش طولانی نخواهد بود و بزودی پایان می پذیرد.
نوشته های اولیه من در اینستاگرام در مورد برکه تورکانا به ندرت یک داستان به حساب می آیند چون در بیشتر موارد من فقط عکسهای زیبا را همراه یک زیرنویس کوتاه و ساده پست کرده بودم. در منطقه نه چندان دوری از تحقیقات میدانی من (در روستایی صدها کیلومتر دورتر از نزدیک ترین جاده آسفالت) ماهیگیری را ملاقات کردم که از حمله یک کروکدیل جان سالم به در برده بود و داستانش مرا متحیر ساخت. او در زمان سر زدن به تورهایش در ابهای قهوه ای سوخته که تا کمر می رسند، غافلگیر می شود. زمانیکه این هیولا او را به سمت خود می کشیده، ذهنش در ابتدا ناگهان خالی و سیاه و سپس سفید می شود. انگار وارد دنیای دیگری شده است که به احتمال زیاد همان مرگ است. او می توانست دندانهای این موجود را در گوشتش حس کند ولی صداهای زیبایی می شنید. اما قبل از اینکه کروکودیل او را به قعر آب ها بکشاند یکهو به خودش می آید و پند و نصیحتی از گذشتگان را بخاطر می آورد و انگشتانش را در چشمان کروکودیل فرو می کند. در کمال تعجب کروکودیل او را رها میکند و او کورمال کورمال خود را در حال خونریزی فراوان به ساحل می رساند.
بعدها او مدت ها کابوسهای وحشتناکی در کلینیک می دید و از استرس ناشی از ضایعه حمله خزندگان رنج می برد.
او می گفت: ” در کابوسهایم می دیدم که کروکودیل از راهرو کلینیک وارد میشود تا مرا بگیرد.”
او به من گفت که از زمان این اتفاق هنوز نتوانسته به درون آب برگردد.
ساعت ها صرف مصاحبه و نقاشی از محلی شد که کروکودیل آرواره هایش را در ران او فرو برده بود، شد. از نقطه نظر یک داستان نویس این یک تجربه خیلی جالب برای به اشتراک گذاشتن بود، ولی می دانستم که قطعا مقاله جالبی برای یک مجله نخواهد بود. خیلی کوتاه بود و احتمالا در مقاله ای بزرگتر و رسمی تر شامل مسایل زیست محیطی و تغیرات و تضادهای فرهنگی گم می شد. اگر یک سال پیش بود قطعا این داستان فقط وارد دفترچه ام می شد مثل دیگر داستان های گذشته ته نشین می شد و رسوب می کرد، اما اکنون من قصد داشتم که این داستان را منتشر کنم و ناگهان اینستاگرام این قدرت را به من داد.ما مصاحبه را در خارج از مرداب در حال نوشیدن کوکاکولای داغ انجام دادیم. در پایان مصاحبه از او درخواست کردم که عکسش را با آیفونم بگیرم. چند عکس در نور شدید بعدازظهر گرفتم و به این نتیجه رسیدم که در این کنتراست بالای نوری عکس سیاه وسفید بهتر خواهد بود. همان عصر داستان را نوشتم و به نقل قول های او بسیار وفادار ماندم. تلاشی نکردم که توضیح دهم چرا این داستان را می گویم، یا اطلاعاتی در مورد حملات کروکودیل ها در آفریقای شرقی بدهم. در پست های قبل تر توضیح داده بودم که برای پروژه نشنال جئوگرافی در کنیا هستم. هرکسی که برایش مهم بود می توانست به پستهای قبلی رفته و این نقطه را به نقاط دیگر متصل کند تا تصویری کامل از اتفاقات را شاهد باشد.
نمیخواستم داستانش را با آمار و ارقام خفه کنم، پس تنها با دقت به تن، لحن و حالت اتفاق آنرا نوشتم و اتفاق چکیده شده زندگی آن مرد را در 268 کلمه به تصویر کشیدم. از تکنیک های ساده ای که خیلی قبل تر در اتاق خبر آموخته بودم، استفاده کردم. هر لغت را با چنان دقتی می سنجیدم که قابل وصف نیست. باید مطمئن می شدم که هر لغت درجایگاه مناسب خود قرار گرفته است، و در این راه دکمه پاک کردن را بارها فشردم.
تا به امروز 500 نفر پکیج کوتاه آن داستان را در اینستاگرام لایک کرده اند ( بیش از 1300 نفر نسخه ویرایش شده آنرا لایک کرده اند) و بیش از 70 نفر روی این پست ها کامنت گذاشته اند. لایک و کامنت ها ملاک موفقیت شما در این اپلیکیشن هستند .ناگهان به این اعداد گنگ معتاد می شوید و حس میکنید که نسبتا ارقام کوچکی هستند. همچنین این اعداد به این معنی نیستند که تمام این مردمان داستان را مطالعه کرده اند (اگرچه من شرط میبندم که آنرا خوانده اند). در طی سالهای آموزشم دریافته ام تنها چیزیکه اهمیت دارد اینست که من داستان آن مرد را به اشتراک گذاشته ام. وقتی آنرا پست کردم، سیل کامنت ها از آدمهایی که هرگز ندیده ام به سمت من جاری شد و تازه آن زمان بود که فهمیدم به هدفی که بخاطر آن وارد رشته فتوژورنالیست شدم، جامه عمل پوشانیده بودم و آن چیزی نبود جز صدا بودن برای کسانیکه صدایی برای رساندن داستانشان به جهان ندارند. این موضوع ولع مرا برای بیشتر و بیشتر کردن آن افزایش داد.
زمانیکه ما جوان بودیم ساحل پر بود از علف که ما اسب آبی ها را در همانجا شکار می کردیم. آن زمان ها تعدشان زیاد بود که در علفای سرسبز چرا می کردند. گاهی اوقات بیست نفری با هم برای شکار می رفتیم در حالیکه هرکدام نیزه ای بدست داشتیم که دور آن طنابی پیچیده بودیم و سر دیگرش همچون کمربند به کمرمان متصل بود. سپس کمین می کردیم. به آرامی. با سکوت. اسب های آبی بسیار باهوش و خشن هستند. موهای دور دهانشان مثل چاقو تیز است. اولین نفر به سمت آنها می خزید و وقت مناسب نیزه را در بدن یکی شان فرو میکرد و به سمت عقب بر می گشت. سپس طناب را از دور کمرش باز می کرد و سریع به کشیدن آن اقدام می نمود. این موضوع خیلی مهم بود. اگر سرعتش کم بود و دیر طناب را باز می کرد، ممکن بود توسط اسب آبی که در حال فرار بود کشیده شود. در واقع خطرناکترین بخش اش همین بود. یک بار یکی از اولین ها نیزه اش را در بدن اسب آبی فرو کرد و ما همگی شروع به کشیدن طناب ها کردیم و اسب آبی را زمین گیر کردیم. بعدا هر کدام از ما قسمتی از گوشت را دریافت کردیم اما افتخار همیشه برای اولین ها بود. او با گوش ها و دم اسب آبی به روستا باز می گشت و زنان روستا آوازخان به استقبال او می آمدند. در آن زمان ها فرهنگ ما به اسب های آبی وابسته بود. این کار مثل کشتن یک شیر یا فیل عظیم و قدرتمند بود. بله، من قطعا دلم برای آن دوران تنگ شده است. من این شکار را خیلی دوست داشتم. اما امروزه دیگر حتی یک اسب آبی هم این اطراف دیده نمی شود. آخرین اسب آبی که خاطرم هست با یک تفنگ کالیبر 47 کشته شد. اما این روشی نبود که ما با آن شکار می کردیم. ما دونفر از آخرین کسانی هستیم که روش شکار قدیمی را بلدند.