داستانهای قدرتمند و با نفوذ در اینستاگرام – بخش دوم
چگونه داستانهای قدرتمند و با نفوذ در اینستاگرام بنویسیم
ترجمه اختصاصی : آکادمی عکاسی
قسمت دوم / قسمت اول: چگونه داستانهای قدرتمند و با نفوذ در اینستاگرام بنویسیم
داستان بلند نویس مشهور آقای نیل شی روشهای جدیدی را برای نوشتن داستان کوتاه در پست های اینستاگرام پیدا کرده است.
در طول مراحل کارم و در طی هفته ها تلاش کردم طرح، صدا و ساختار متفاوتی از داستان را امتحان کنم. به مرور زمان فهمیدم که زنجیره اتفاقات اینستاگرام، منحصر به فرد ولی مکمل کار مستندی است که من برای مجله بزرگم انجام می دادم. به بیان امروزی اینستاگرام روزنامه نگاری آرام بود، محصول نشستن و گوش دادن و یادداشت برداشتن.
موضوعی که همراستا با این بحث مطرح می شود اینست که آیا داستان من همه چیز را توضیح داد؟ آیا اصلا داستانی وجود دارد که بتواند این کار را بکند؟ هدف من از نوشتن این داستان های کوتاه در سکوت و در کمال این بود که تنها نوری بر روی این موضوع و موضوعاتی که در راستای آن هستند بتابانم، تا به آنها توجه شود. آیا این تکه نوشته های من توانستند به هدف من از نوشتنشان جامه عمل بپوشانند؟ تعداد خوانده شدن متن هایم به اندازه ای بود که اثبات کند تنها با خودم صحبت نکرده ام و مردمانی در سراسر دنیا از این موضوعات اطلاع یافته اند.
در نوشته های بعدی ازنقطه نظر دوم شخص یا سوم شخص داستان را نوشتم. یکبار عکس یک مار کبری را پست کردم به همراه نوشته ای با نام “نامه ای به مار”. در این نوشته ، داستان پسربچه های چوپانی که با آنها مسافرت میکردم را نوشتم. زمانیکه آنها مار را دیده اند، با فریاد فرار کرده اند، اما بعد از لحظه ای برگشته و مثل شوالیه ها در اسطوره ها به مار حمله کرده اند. در نوشته ای دیگر بیان اول شخص را برگذیدم و کل داستان را از زبان پیرمردی نوشتم که ضرباهنگ شکار کرگدن ها را از زمانهای دور بخاطر می آورد. در پست بعدی از روش کارم رونمایی کردم که چطور دفترچه و خودکارم را به پیرترین شکارچیان زنده کرگدن می دادم تا آنها خاطراتشان را برایم نقاشی کنند.
به آهستگی شروع به لذت از محدودیت های خلاقانه اینستاگرام کردم. اینستاگرام مرا مجبور میکرد که نوشته ها را کوتاه و جمع و جور کنم و تنها به اصول پایه ای توجه کنم. شروع کردم به استفاده از هشتگ های مناسب تا بتوانم بافت واقعی را اطلاع رسانی کنم. مثل اسم روستا یا اسم قبیله یا موضوعی که در محل تاریخ گزارش یا تیترنوشته می شود. علاوه بر این از هشتگ های خاصی استفاده کردم تا بتوانم پست ها را در دو سطح اینستاگرام و پستهای خودم ساماندهی کنم. برای مثال در پایین تمام پست های مربوط به برکه تورکانا، خواننده هشتگ آنرا در پایین پست خواهد خواند. اینستاگرام به طور خودکار تصاویر را بر اساس تاریخ پست شدنشان آرشیو میکند. با کلیک روی هشتگ من به صفحه یا پست هایی می روید که هشتگ مشابه دارند.
هزاران لغت کنار ساحل برکه نوشتم و در کمال تعجب من خوانندگان من به سرعت رو به افزایش بودند. در پایان این آزمایش، بطور تصادفی گزارشی از پروسه داستان نویسی برای نشنال جئوگرافی داشتم. از آن مهمتر، من زندگی ها و تلاش ها ی مردم را در مکان هایی گزارش کرده بودم که معدود انسانی به آنجا پا نهاده بود و یا حتی در مورد آن شنیده بود. متاسفانه من هیچ معیار علمی برای سنجش تاثیر داستان ها یا نفوذ آنها در مردم ندارم. در بدترین حالت صدها نفر که من حتی یکبار هم ندیدمشان پست ها را دنبال میکنند و میخوانند و در بهترین حالت هزارها نفر. مقاله اصلی من از این سفر، در آگوست 2015 در مجله نشنال جۀوگرافی به چاپ رسید. این مجله میلیون ها خواننده در سراسر دنیا دارد، ولی من سری های اینستاگرامی را از برخی جهات، بهتر می دانم.
شغل یک نویسنده گزارشی اینست که تا جاییکه میتواند تکه های حقیقت را در مورد موضوعی جمع آوری کند و سپس آنها را به صورت یک داستان دربیاورد. هر پست اینستاگرام در اصل یک تکه از واقعیت است که تعداد این تکه ها ماورای داستان مجله است. مجله و اینستاگرام با هم، تشکیل مقادیر زیادی داده اسنادی را میدهند (بیشتر از آن چیزی که دستیار من بداند با آن چه باید بکند). شایداینستاگرام تمام و کمال سازمان دهی نشده باشد ولی آزمایشی ارزشمند از پتانسیل این سکوی جدید میباشد. و این موضوع اشتیاق و ولع مرا برای رساندن صداها،تصاویر و داستان های بیشتری به دنیا، ارضا میکند.
از زمان آزمایش اولیه، آزمایشهای بیشتری را به اجرا درآورده ام. گاهی اوقات با عینک داستانهای ریک برگ به اینستاگرام نگریسته ام که چگونه داستان را کوتاه میکند تا به سمت لحظات احساسی و جزییات قوی سوق دهد. من تحت تاثیر فرم و غالب کلاسیک ژاپنی هم بوده ام که چگونه حالت و طبیعت را با قلمی ساده در ابیات هایکو شرح می دهند.
من حتی تحت تاثیر فتوژورنالیست هایی هستم که نشان دادند فرصت های عظیمی برای نفوذ به مستندهای خوب اجتماعی وجود دارد. بعضی از آنها بدین قرارند: مت بلک با سری داستانهای ” جغرافیای فقر” درمجله عکاسی ام اس ان بی سی که عکسهایش را با مقالات بسیار خصوصی در مورد هویت با اکانت “ردکلیفروو” در اینستاگرام می گذارد. نفر بعدی دیوید گوتنفلدر است که یک اکانت اینستاگرام بوجود آورده تا عکسهایش را از داخل کره شمالی به اشتراک گذارد. پروزه دیگری که مورد علاقه من است پروژه اشتراکی فارغ التحصیلان خبرنگاری مدرسه سی یو ان وای است به نام “حبس هر روزه” که تحقیق در مورد جوامع، خانواده ها و زندگی شخصی زندانیان می باشد.
در اکثر موارد در نوشته هایم از رسوم خبرنگاری دوری می نمودم. به نمودارهای اولیه و حقایق تلخ اشاره می کردم. حقایقی که شاگردم آنها را “حقایق ناخواسته” می نامید. خوشحال بودم که میتوانم از شر اسناد کارشناس ها و صدای قانونگذاری در اینستاگرام رها شوم. ایسنتاگرام جایی برای داستان های گزارشی کاشفانه سنگین و اخبار نیست. جاهای مناسب تری برای اینگونه داستان ها وجود دارد. من معتقدم که قالب استانداردی که برای تلویزیون و نشریات مورد تایید است، اصلا بر روی اینستاگرام صادق نیست.
بگذارید واضح تر صحبت کنم: صحبت های من تا به اینجا بدین معنی نیست که من تجربه سالیان سال، شیوه خودم در اخلاقیات روزنامه نگاری آمریکایی را به دور می اندازم. هر کاری که من انجام می دهم بر اساس حقایق گذارش شده و مشاهدات عینی است. درست است که رها کردن روشهای قدیمی، آزادی زیادی به ما می دهد، اما من اصلا فکر نمیکنم که از مسیولیت های خبرنگاری خودم نیز رها شده ام. مقصود من تنها اینست که از جزییات یا چیزهایی که روند داستان را کند می کند، یا جلوی آنرا برای دیده شدن می گیرد، صرف نظر می کنم. هر نویسنده، ویراستار یا ناشری خود باید تصمیم بگیرد که چه قوانینی او را برای استفاده از ایستاگرام راهنمایی می کند. پیشنهاد من اینست که به جای راحت تر بگذاریم آزادتر و ادبی تر نوشته شود.
شاید این موضوع برای منی که که یک نویسنده خودمختار هستم و تنها بصورت پروژه ای با انتشارات بزرگ همکاری دارم و زیردست آنها نیستم، امری ساده تر باشد. به همین دلیل من همیشه قادر بوده ام که به چرخه خبر اعتنایی نداشته باشم و یا آن را در حوضه اختیار خود بگیرم. برای مثال من در سپتامبر 2014 به کاکوما، کمپ پناهندگان ایالات متحده و شمال کنیا سفری داشتم. درست بعد از اینکه سیلی عظیم، کمپ را فرا گرفت و خشونت های قبیله ای، بسیاری از پناهندگان را وادار به فرار از کمپ کرد، شروع به نوشتن سری داستان هایی در مورد آن کردم. چون خوانندگان اینستاگرامی را می شناختم، در برابر وسوسه نوشتن خبر یا عوارض بعد از آن ایستادگی کردم. چون خوانندگان اینستاگرامی این اپلیکیشن را برای خبر مورد استفاده قرار نمی دهند. اما بعدها، زمانی که رییس جمهور اوباما برنامه هایش برای بهبود روابط با کنیا را اعلام کرد، می دانستم که اکنون زمان مناسبی برای پست داستان هایی است که در 2008 در کنیا داشتم.
آرشیوم را گشتم تا عکسهایی را بیابم و سپس دفترچه هایم را زیر و رو کردم تا داستان هایی را بیابم که با آنها ست شوند. چون این مطالب متعلق به چند سال پیش بودند، در محل تاریخ ارسال خبر در بالای هر پست تاریخ اصلی را ذکر می کردم و داستان را در قالب داستانی مسافرتی بیان می کردم. در یکی از آنها توضیح دادم که چگونه سرتاسر کوبا را با یک ماشین کرایه ای سفر کرده ام و در طول این مسیر همه مسافران را رایگان سوار می کردم. از جمله این مسافران، زیباترین بانویی است که تا کنون دیده ام. او سرباز اسبق کوبایی بود، به همراه یک زخم عمیق چاقو بر روی صورتش.
همچنین در مورد کشاورز فقیری نوشتم که مرا سر قیمت ماشین و دوچرخه و خانه در آمریکا دست انداخت. درداستانی دیگر با ساختار اول شخص از زبان کهنه سربازی پیر از لشگرکشی فیدل کاسترو به آنگولا در دهه 1980 نوشتم. داستان فیدل کاسترو، داستانی تقریبا ناچیز در آمریکا است. اما در کوبا، همچون داستان جنگ ویتنام برای آمریکایی ها همیشه زنده است. این داستان آنچنان مرا شیفته خود کرده بود که به سختی دلم می آمد که آنرا در مجله پرزرق و برق چاپ کنم.
طی دو ماه اخیر همکاری جدیدی را با رنلی اولسون، همکارم در کنیا آغاز کردم. در جولای یعنی قبل از انتشار داستان برکه تورکانا در مجله، یکسری داستان فلش بک از کارهایی که در 2009 انجام داده بودیم پست کردیم. و در آگوست یعنی بعد از انتشار داستان در مجله، یکسری پست جدید از داستان ها و عکس هایی را گذاشتیم که در مجله منتشر نشده بودند. این دو پروژه با هم، مسافرت روایی را در طول رودخانه و آبگیر خطرناک رودخانه بیان می کردند. تقریبا پست ها را روزانه ارسال می کردیم و آنها را در صفحه های مختلف کاربران به نمایش می گذاشتیم، از جمله صفحه کاربری نشنال جۀوگرافی و صفحه کاربری چگونه داستان قدرتمند و بانفوذ در اینستاگرام بنویسیم.
این همکاری که برای موبایل و تبلت طراحی شده بود ( اگرچه پدر من از لبتاپ برای مشاهده آن استفاده می کند) تا کنون که عالی پیشرفته است. پاسخ به این پست ها ( لایک ها، کامنت ها، رفتارهای جنون وار و اعتیاد به مطالعه اینگونه پست ها) ما را به شدت تحت تاثیر قرار داده و حتی گاهی اوقات تا 1000 بار به اشتراک گذاشته شده است. آنچه که مشهود است این می باشد که خوانندگان زمان مدار شده اند. دیگر داستان از اهمیت چندانی برخوردار نیست، بلکه پست های کوتاه و ارتباط برقرار شده بین لغات و تصاویر شدیدا مورد توجه قرار گرفته است.
{ یک روز صبح وقتی در حال گشت زدن در کمپ مهاجرین هستی غریبه ای ایستاده در چهاچوب در صدایت میکند: “هی خانم، دنبال کار می گردید؟” این همان چیزی است که تو ناامیدانه دنبالش می گشتی اما کمی با دست پس میزنی و با پا پیش می کشی تا غرورت را حفظ کنی. او می داند که نو یک مهاجر نیستی. خرمهره های گردنبندت این را نشان می دهد. تو زخمی دردناک و عمیق روی گردن داری که با خرمهره ها آنرا پوشانیده ای. گردنی صاف و قوی که کمکت می کند وزن آن ها را تحمل کنی. برای همینست که او از من سوال می پرسد. تو کوچکی اما قوی بنظر می رسی وگرنه چرا یک زن تورکانایی باید اینجا بچرخد. هیچ مصاحبه ای و یا مذاکره ای در کار نخواهد بود. و تو خانه دار یک مهاجر می شوی که حتی در کمپش یک یا دو درجه از تو هم فقیرتر است. این معمای این منطقست که قبیله ای که خدا به آنها لطف داشته و این زمین را به آنها ارزانی داشته باید به کسانی خدمت کنند که از بد روزگار مهاجر همین زمین شده اند. صدها نفر مثل تو اینجا هستند. کارفرمای تو مسلمانی است که از اتیوپی به اینجا تبعید شده است. زن و چند بچه دارد. وقتی صبح ها برای تمیز کردن، شستن و مرتب کردن وارد اتاق ها میشوی، بچه ها بدون سلامی اتاق را ترک می کنند. حتی اسامیشان را هم نمی دانی. جزییاتی از این دست بغیر از مزد لازم نیستند. ولی کارفرمایت آدم بدی نیست و وقتی جیره ماهیانه اش بدستش می رسد سهم تو را می دهد. این سهم غذای خواهران و برادرانت می شود. پس این مهاجر را میبخشی و به خانه ات باز میگردی. همانجا که خواهران کوچکت همچون جوجه های تازه از تخم درآمده منتظرت هستند. آنها تنها این خرمهره ها را میخواهند تا آنها را دور گردن نازک و باریکشان بپیچند تا زیبا بنظر بیایند. آنها را ردیف به ردیف دور گردنشان ببافند تا رازهایی را پنهان کنند.}
تمام این مراحل خوشی عجیبی دارند اما هنوز هم کار محسوب می شوند چرا که الان هیچکس پولی در ازای آن به ما پرداخت نمیکند. نشنال جئوگرافی خوشحال است که به ما اجازه می دهد این موقعیت را امتحان کنیم، ولی به هر حال خستگی در برابر عشق است. همیشه از من سوال می شود که آیا بنظرم اینستاگرام کوچک و کم ارزش نیست و برای کارهای متناوب روزنامه نگاری اصلا جای مناسبی نیست. این سوال من را شگفت زده می کند. فکر میکنم که بروید و هرکاری را که دوست دارید انجام دهید چرا که هر اپلیکیشنی مثل اینستاگرام منعکس کننده جامعه ایست که از آن استفاده می کند و در این مورد، این جامعه به بزرگی کل جمعیت ایالات متحده آمریکاست.
نویسنده بزرگ جف شارلت پروفایل خارق العاده ای فقط برای اینستاگرام ایجاد کرده است در مورد زنی که از لحاظ روحی به حال خود رها شده تا تنهایی با مشکلات روحیش دست و پنجه نرم کند. جاناتان دی فیتزجرالد دانشجوی دکترای دانشگاه نورث ایسترن در حال تحقیق است که ساز و کار اینستاگرام چگونه است و در حال ساخت آرشیوی از آن است.. بلر بریومن روزنامه نگار، داستانهایی در مورد زمین های سرد و بایر در اینستا به اشتراک میگذارد. سازمان امنیت حمل و نقل، تصاویری را از محموله های مکشوفه به اشتراک می گذارد، از تلاش زیاد مردمانی که می خواهند نارنجک ها را به داخل هواپیما ببرند. و من در حال نامه نگاری با دانشجویی عراقی هستم که اشعارش را در مورد خشونت جاری در هر روز زندگیش وزندگی خانواده اش به انگلیسی پست میکند.
آیا این کاربردها اینستاگرام و سایر اپلیکیشن های مشابه همچون فیسبوک و توییتر و .. را بنظر ناچیز نمی کند. جواب قطعا نه خواهد بود.
هر چه بیشتر از این برنامه استفاده میکنم بیشتر احتمالاتی را میبینم که میتواند ناچیز نباشد. اواسط ماه ژوئن داستانی در روزنامه ال ای تایمز خواندم با عنوان “سن برناردینو: شهر نابه سامان” به نویسندگی جو موزینگو و عکاسی فرانسین اوور. بعنوان پکیجی روزنامه ای شامل یک داستان گیرا و جالب بود. حتی صفحه ای هم در وب به آن اختصاص داده شده بود، بعلاوه فضایی برای بحث و کامنت. ولی وقتی روزنامه تایمز را در اینستاگرام چک کردم تنها چند پست کوتاه مربوط به آن یافتم.
اگر موزیگنو و اورر هم مثل من باشند، پس حتما با دفترچه ها و هارد درایوهای پر از عکس و مطلب به خانه برگشته اند. کارشان را دوست داشتم و می خواستم بیشتر بدانم. فکرش را بکنید که چطور مصاحبه ها و شخصیت ها و اتفاقاتی “اضافه تر” می توانستند در رسانه های اجتماعی استفاده شوند تا لینک های مرتبط به داستان منتشر شده در روزنامه را افزایش دهند و یا حتی خودشان داستان جدیدی باشند از اتفاقات کامل در سن برناندو که در ورژن روزنامه ای حذف شده بودند. چه تعداد خواننده را روزنامه تایمز میتوانست به خود اختصاص دهد؟ چه تعداد داستان اضافه تر میتوانست روایت کند؟
مثالی دیگر از این دست موقعیت ها، در مورد مجله نیویورک تایمز است که امسال یک سلسله داستان را با عنوان “مشق آمریکا” چاپ کرد. سرتیتر دو داستان اول، اینگونه توضیح می داد “این داستانها در جستجوی تغیرات در سیاست، فرهنگ و تکنولوژی آمریکایی هستند، که از خبرگذاری و تجارب شخصی روزنامه نگاران نیویورک تایمز در سراسر کشور جمع آوری شده اند.”
انقدر جالب به نظر می آید که بسیاری از نویسندگان دوست دارند در آن عضو شوند. تایمز لغت “تجارب شخصی” را با احتیاط به کار می برد. نیویورک تایمز بیشتر از هر مجله یا روزنامه دیگری با اینستاگرام کار کرده است و منبع تغذیه اخبار خود را صفحه وبی قرار داده که خوانندگان می توانند داستان ها را با عکسها مشاهده کنند. آیا ویراستاران مجله استفاده از اینستاگرام را در پکیج جدید لغت و عکس محسوب میکنند؟ سری مشق آمریکا نوپا است و حتی شاید ادامه هم پیدا نکند، ولی بنظر می رسد که پتانسیل بالایی برای داستان گویی دارد. جستجوی کوتاهی نشان خواهد داد که هشتک مشق آمریکا، تنها 8 دفعه استفاده شده و خود نیویورک تایمز حتی یک بار هم از آن استفاده نکرده است.
موضوعات قابل توجهی در مورد مالکیت ادیت اینستاگرام که متعلق به فیسبوک است وجود دارد. اگرچه افراد، مالکیت پست های خود را دارا می باشند، اما طی روند دوباره پست کردن و به اشتراک گذاشتن این مالکیت از دست می رود. اما زمانیکه حضور موبایل، حیاتی شده است و اصل مقاله موزیگنو و اوور بصورت رایگان در وب سایت در دسترس است، ال ای تایمز با به اشتراک گذاری کار آنها چه از دست می دهد؟ نیویورک تایمز با به اشتراک گذاری سری آمریکا به همراه همه آشوب و دموکراسی که پیشنهاد می دهد، در داستان های کوتاه موبایلی چه به دست خواهد آورد؟
شاید به دلیل ترسهای سازمانی و یا شاید هم به دلایلی ساده تر، چون شلوغ بودن اتاق خبر، اینگونه کارها از اینستاگرام دور می مانند. ویراستاران من در نشنال جۀوگرافی، پروژه اینستاگرام مرا – که بیش از 30 میلیون فالوور دارد –حمایت میکنند ولی هنوز هم نمی دانند چگونه آنرا برند کنند. اخیرا صحبت هایی از تغیر آن شده اما زمان و مکان دقیق آن مشخص نیست.
{ بنظر می رسد که قایق چوبی در آب به سختی حرکت می کنند نیمه غرق، ناپایدار. به ندرت چیزی بیشتر از تنها شناور بودن نیست. یکبار از پیرمردی پرسیدم که چه کسی آنها را می سازد و ماهیگیر پیر با انگشتش به سمت اتیوپی اشاره کرد، به سمت قلمرو درختان در حال محو شدن. خیلی چیزها از انطرف آمدند: اسحله ها، ماهی، کود، شایعه مرگ یا شورش و همچنین قایق هایی پر از مواد مخدر. وهر چند روز یکبار هم ناوگانی کوچک از قایق ها به بقیه می رسند. بیشترشان خالهای سبز دارند اما هرازچندگاهی هم یک بزرگ آن پدیدار می شود. شبیه جزیره کوچکی که با لاشه پرندگان یا غورباغه ها و یا بقیه موجودات زنگار گرفته است. عموما کشیش محلی که یک آلمانی است شنا می کند تا آنها را ببیند و عرشه کشتی را همچون غولی چهارشانه در لیلیپوت یدک می کشد. تجسم کنید که این مرد سفیدپوست با موهایی بلند و کمرنگ همچون غروب آفتاب، از آبهای شفاف سر بر می آورد. او این جزیره کوچک را به سمت جنوب هدایت می کند و بنظر می رسد حتی از کروکدیل ها هم نمی ترسد. در زمانیکه ما آنجا بودیم اتفاقی عجیب رخ داد. چندین شب متوالی این جزیره ها آتش گرفته به ما می رسیدند. یکی پس از دیگری همچون ستارگان دنباله دار آتشناک می درخشیدند. قبل از اینکه بخوابم تاریکی را جستجو می کردم تا موقعیت آنها را در فضای تهی زیر مجمع الکواکب جبار پیدا کنم. وقتی ساعت ها بعد از خواب برمیخواستم آنها را دورتر اما هنوز در آتش میافتم. بدون استثناء صبح ها همگی غیب می شدند. مدتی فکر می کردم که آنها رویا هستند. هرچه که می پرسیدم کسی اطلاع نداشت که چرا آنها می سوزند و یا ممکن است اتیوپی ها در بالای رودخانه مشغول چه کاری باشند. خیلی زود به این نتیجه رسیدم که بهتر است دست از پرسیدن سوال بردارم. رمز وراز بهتر از حقایق حفظ می شوند و می خواستم که این شبها شعله بکشند.}
کوته فکرانه خواهد بود اگر فکر کنیم این نوشته های کوتاه می توانند جای اخبارو داستان های عمیق و بلند را بگیرند. قبلا هم خاطر نشان کردم که پست های اینستاگرام نباید شبیه نوشته های روزنامه ها و حتی مجلات باشد و به نویسندگان هم پیشنهاد نمیکنم که نوشتن بلند را از اهداف خود دور کنند. باید توجه داشت که در بهترین حالت، داستانهایی که مورد بحث هستند، روی موبایلها خوانده می شوند.
نوشتن برای اینستاگرام متفاوت است و باید با روشی دقیق و اصیل، که همان لذت یافتن و گفتن است، به آن نزدیک شد. نویسندگان، که در اصل تعلیم دیده شده اند تا مشاهده کنند، جمع آوری کنند؛ تست و آنالیز کنند، در این اپلیکیشن با فرصتی تازه برای خلاقیت روبه رو می شوند که بتوانند این توانایی های آموخته شده را به داستان گویی در موبایل تعمیم دهند. اواخر امسال می خواهم آزمایش جدیدی را بر روی داستان ویرجینیا اعمال کنم که ببینم تا چه حدی پیش خواهم رفت.
من و همکارم جف شارلت و ویراستارم پاول رییز، پروژه ای را مدیریت خواهیم کرد که بطور منظم نویسنده ها را در اینستاگرام نمایش خواهیم داد. هر کدامشان 5 داستان کوتاه در مورد اتفاقات حقیقی از گوشه و کنار آمریکا و حتی جهان پست خواهند کرد. هم درآمد معقولی نصیبشان شده و هم تمامی پست ها در قالب مقاله ای در وب سایت جمع آوری خواهد شد. بهترین کارها هم در نسخه چاپی مجله منتشر خواهد شد.
این کار ساده ترین نوع داستان نویسی است که در آن نویسنده به عنوان یک مشاهده گر یا گزارشگر از مکانی ناشناخته با خوانندگان ارتباط برقرار خواهد کرد. این پروژه اولین در نوع خود است. ما حتی نمی دانیم که چه پیش خواهد آمد. اما قطعا این حرکت برای برند اینستاگرام نیست و فقط بخاطر علاقه ما به گفتن و به اشتراک گذاری داستان هایی از مکان ها و مردمانی است که هیچوقت به چاپ نمی رسند. اپلیکیشن های دیگری نیز وجود دارند که می شد آنها را انتخاب کرد. به هرحال سرعت پیشرفت موبایل چنین می نماید که اپلیکیشن های بیشتری نیز در راهند. اما در این لحظه اینستاگرام، بهترین وسیله برای جمع آوری و پخش داستان ها در ابعاد وسیع می باشد و ما به سادگی آنرا دوست داریم.
در ماه فوریه طی سر زدن به سرتیتر های اینستاگرام مجله سیلیکون ولیی، دوباره قدرت شاخص این اپلیکیشن به من یادآوری شد. من در آنجا ورکشاپی در مورد داستان کوتاه واقعی داشتم. در بعدازظهری خنک در حال گوش دادن به صحبتهای دیوید گوتنفلدر بودم که از عشقش به اینستاگرام می گفت. میلیون ها عکس که هر کدام انعکاس بخشی از واقعیت هستند. گوتن فیلدر مدیر عکسی بخش آسیا بوده و بیش از 800.000 فالوور در اینستاگرام دارد. او در حال نمایش عکس هایش از ژاپن، مونتانا، آیوا، کره شمالی و مکان های دیگر بود. او اذعان داشت که اینستاگرام دیدگاه او را درباره نمایش عکسهایش به جهانیان تغیر داده است.
“
او چنین گفت: “اینستاگرام مهمترین و بزرگترین سکوی پرتاب است. دسترسی این اپلیکیشن خارق العاده است. عکسهایم اکنون به دید مردم بیشتری می رسد تا زمانیکه در نشنال جئوگرافی به چاپ می رسند.”
اولین فکری که به ذهنم خطور کرد این بود که با او موافقم. دومین فکرم این بود که چگونه نویسندگان بیشتری را درگیر اینستاگرام کنم.